زبانحال عبدالله بن الحسن با سیدالشهدا علیهالسلام
از دور میدیـدم عـمـویـم را که تـنـها مانده است بین لشگری از نیـزه زنها در فـکـر بـودم ناگـهـان افـتاد از اسب گـفـتم که عـمه پا شده گـرد و غـباری پـیدا نمیباشد در این مـیدان سـواری! تا راهـی مـیـدان شـوم پـیـش عـمـویـم در نـیـزه و شـمـشـیـر بـودی بـنـد آمد تـا کـه نـفــسهـای تـو آمــد بـنـد؛ آمـد ولگـردها را دور جسمت چونکه دیدم وقـتی رسیـدم بـیحـیـا بـالاسـرت بود با نیزهای صیقل شده دور و برت بود شمـشـیر او دست مـرا انـداخت از جا |